دریافت کد ساعت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس عقل، پس از ایمان به خداوند ـ عزّوجلّ ـ، دوستی با مردم است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :14
بازدید دیروز :14
کل بازدید :813374
تعداد کل یاداشته ها : 51
103/9/13
10:49 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
محمد صادقی[91]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
لحظه های آبی( سروده های فضل ا... قاسمی) ندیر سفیر دوستی ستاره .: شهر عشق :. طریق یار «ایهاالناس بدانید گدای حسنم» درس های زندگی عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر) اخراجی های جدید بی نام هر چی تو فکرته تنهاترین عاشق پاتوق دخترها وپسرها این نیز بگذرد ... همسایه خورشید بادله گشت ساحل عاشقی مشق عشق عدالت جویان نسل بیدار صل الله علی الباکین علی الحسین Sense Of Tune سفر نامه عشق پنهان عزیز دل احساس ابری داود ملکزاده خاصلویی شهد دوست خوب یالان دنیا دهاتی دکتر علی حاجی ستوده از ایلجیما خوشگل تر؟؟؟ به یاد تو عشق استقلال دختری به سوی آسمان گالری سریال ها، فیلم ها، کارتون های ایرانی و خارجی و نرم افزار کتب الکترونیک، مجلات روانشناسی، مدیریت، اقتصاد، فنی، مهندسی، اخلاق اسلامی یاهو 98 بانک سوالات انگلیسی(فراهانی) آموزشگاه ابدی2 بهترین نرم افزارهای سیستم عامل، طراحی گرافیک و برنامه نویسی دبیرستان شبانه روزی ولیعصرگراش عربی مرودشت خسروبهمنی نام شناسی و ریشه واژه ها shia آموزش عربی راهنمایی ودبیرستان( وبلاگ دیگری از خودم) البرز جهرم ذبیح اله پرنسس «روزهای سردعاشقی» نِـــمیـــدونَــم بَــرا چـــی بـــا تــوخــوبــه هَــمــه چــی

 

داستان نجاری که فقط پل می ساخت

 

 

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود ، زندگی می کردند . یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جرو بحث کردند . پس از چند هفته سکوت ، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند .
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد . وقتی در را باز کرد ، مرد نجاری را دید . نجار گفت : « من چند روزی است که دنبال کار می گردم ، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید ، آیا امکان دارد که کمکتان کنم ؟ »
برادر بزرگ تر جواب داد : « بله ، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن ، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است . او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد . او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد ، انجام داده . »

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت : « در انبار مقداری الوار دارم ، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم . »
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار . برادر بزرگ تر به نجار گفت : « من برای خرید به شهر می روم ، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم . »
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود ، جواب داد : « نه ، چیزی لازم ندارم . »
هنگام غروب وقتی برادر بزرگ تر به مزرعه برگشت ، چشمانش از تعجب گرد شد . حصاری در کار نبود . نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود .

برادر بزرگ تر با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : « مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی ؟ »
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده ، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست .

وقتی برادر بزرگ تر برگشت ، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است .
نزد او رفت و بعد از تشکر ، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد .
نجار گفت : « دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم . »