ظاهربینی، از آن دست خصلتهای زشت است که باعث خیلی گناهان دیگرهم میشود، مثل قضاوت بد درباره دیگران، غیبت، تهمت و... زیاد هم نبایدبه چشم اعتماد کرد. چشم فقط ظاهر را میبیند و بس. باید درون را دید. بایددل را دید.
خدا بیامرزدش، مسعود از بچههای خیابان پیروزی تهران بود. تابستان سال63 با هم در گردان ابوذر از لشکر 27 حضرت رسول (ص) بودیم. بچه خیلیباصفایی بود. مأموریتمان تمام شد و رفتیم تهران. چند وقتی که گذشت، رفتمدم خانه شان. در را که باز کرد. جا خوردم. خیلی خوش تیپ شده بود. به قولخودم «تیپ سوسولس» زده بود. پیراهنش را کرده بود توی شلوار و موهایش راهم صاف زده بود عقب. اصلاً به ریخت و قیافه توی جبههاش نمیخورد. وقتیبهش گفتم که این چه قیافهای یه، گفت: «مگه چیه» یعنی راستش هیچینداشتم که بگویم.
از آن روز به بعد او را ندیدم. ندیدم که یعنی نرفتم دم خانه شان. حالم از دستشگرفته بود. از اول دل چرکین شدم. فکر میکردم مسعود دیگر از همه چیز بریدهو جذب دنیا شده، آنقدر که قیافهاش را هم عوض کرده. دیگر نه من، نه او.
زمستان سال 65 بود و بعد از عملیات کربلای پنج. اتفاقی از سر کوچه شان ردمیشدم. پارچهای که سر در خانه شان نصب شده بود باعث شد تا سر موتور راکج کنم دم خانه. رنگم پرید. مات ماندم، یعنی چه؟ مگر ممکن بود. مسعود واین حرفها؟ او که سوسول شده بود. او کسی بود که فکر میکردم دیگر به جبههنمیاید. چطور ممکن بود. سرم داغ شد. گیج شدم. باورم نمیشد. چه زود به اوشک کردم. حالا دیگر به خودم شک کردم. به داغ بازیهای بی موردم. اشککاسه چشمهایم را پر کرد. خوب که چشمانم را دوختم به روی مجله، دیدم زیرعکس مسعود که لباس زیبای بسیجی تنش بود، نوشتهاند: