دریافت کد ساعت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شخص راستگو با راستگویی خود، سه چیز را بهدست می آورد : اعتماد، دوستی و شکوه [در دل ها] . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :12
کل بازدید :811078
تعداد کل یاداشته ها : 51
103/2/4
6:53 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
محمد صادقی[91]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
لحظه های آبی( سروده های فضل ا... قاسمی) ندیر سفیر دوستی ستاره .: شهر عشق :. طریق یار «ایهاالناس بدانید گدای حسنم» درس های زندگی عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر) اخراجی های جدید بی نام هر چی تو فکرته تنهاترین عاشق پاتوق دخترها وپسرها این نیز بگذرد ... همسایه خورشید بادله گشت ساحل عاشقی مشق عشق عدالت جویان نسل بیدار صل الله علی الباکین علی الحسین Sense Of Tune سفر نامه عشق پنهان عزیز دل احساس ابری داود ملکزاده خاصلویی شهد دوست خوب یالان دنیا دهاتی دکتر علی حاجی ستوده از ایلجیما خوشگل تر؟؟؟ به یاد تو عشق استقلال دختری به سوی آسمان گالری سریال ها، فیلم ها، کارتون های ایرانی و خارجی و نرم افزار کتب الکترونیک، مجلات روانشناسی، مدیریت، اقتصاد، فنی، مهندسی، اخلاق اسلامی یاهو 98 بانک سوالات انگلیسی(فراهانی) آموزشگاه ابدی2 بهترین نرم افزارهای سیستم عامل، طراحی گرافیک و برنامه نویسی دبیرستان شبانه روزی ولیعصرگراش عربی مرودشت خسروبهمنی نام شناسی و ریشه واژه ها shia آموزش عربی راهنمایی ودبیرستان( وبلاگ دیگری از خودم) البرز جهرم ذبیح اله پرنسس «روزهای سردعاشقی» نِـــمیـــدونَــم بَــرا چـــی بـــا تــوخــوبــه هَــمــه چــی

1- حکمت خدا   تصویر اصلی را ببینید          تصویری از کشتی یونانیها در جزیره ی کیش     

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"

 

 

2- سنگتراش                 تصویر اصلی را ببینید

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!